ماهی سخنگو
باربر ماهیگیری بود که روزی چند ماهی دستمزد میگرفت و با زنش زندگیشان را میگذراندند.
نویسنده: محمد رضا شمس
باربر ماهیگیری بود که روزی چند ماهی دستمزد میگرفت و با زنش زندگیشان را میگذراندند.
روزی ماهیگیر، ماهی زیبایی گرفت و به باربر داد تا نگه دارد و خود را دوباره به آب زد. باربر لب رودخانه نشست، به ماهی زیبا نگاه کرد و فکر کرد: «خدایا، این ماهی هم مثل ما جان دارد و نفس میکشد. بگو بدانم که او هم مثل ما پدر و مادر دارد، دوستی دارد، از این دنیا چیزی میفهمد، درد و شادی احساس میکند یا نه؟»
همان وقت ماهی به حرف آمد و با صدایی آرام گفت: «گوش کن برادر، من داشتم با دوستم در میان امواج رودخانه بازی میکردم. از خوشحالی خودم را فراموش کرده بودم که ناغافلِ در تور ماهیگیر افتادم. حالا حتماً پدر و مادرم دنبال من میگردند و گریه میکنند، حتماً دوستانم غصه میخوردند. مرا هم که میبینی، نفسم دارد بند میآید. دلم میخواهد برگردم و زندگی کنم. به من رحم کن، ولم کن بروم، آزادم کن.»
باربر دلش به رحم آمد و ماهی را به رودخانه انداخت و گفت: «برو ماهی زیبا، برو که پدر و مادرت گریه نکنند و دوستانت غمگین نشوند. برو زندگی کن و با آنها بازی کن.»
وقتی ماهیگیر فهمید خیلی عصبانی شد و گفت: «آدم احمق، من خودم را به آب میزنم، ماهی میگیرم و تو زحمت مرا به آب میدهی؟ برو، برو گم شو، دیگر نمیخواهم ببینمت. از امروز دیگر باربر من نیستی، برو از گرسنگی بمیر.»
مرد فقیر، غمگین و دست خالی به طرف خانهاش رفت و فکر کرد: «حالا چه کار کنم، کجا بروم، چطور زندگی کنم؟»
یک دفعه دیوی جلویش سبز شد. دیو ظاهر آدمیزاد داشت و گاوی را با خود میبرد.
دیو گفت: «روز به خیر، چرا ناراحتی؟ به چی فکر میکنی؟»
باربر اتفاقی را که برایش افتاده بود تعریف کرد.
دیو گفت: «من این گاو شیرده را به مدت سه سال به تو میدهم. آنقدر شیر میدهد که تو و زنت سیر شوید. شب آخر سال سوم، میآیم و سؤالی از شما میکنم. اگر جواب سؤالم را درست دادید، این گاو مال شما خواهد شد. اما اگر جواب درست ندادید، هر دو شما مال من خواهید بود و هر کاری دلم بخواهد با شما میکنم. موافقی؟»
باربر با خود گفت: «اگر قبول نکنم، از گرسنگی میمیریم، بهتر است گاو را بردارم و سه سال زندگی کنیم. بعد از سه سال هم خدا بزرگ است؛ شاید دری روی به ما باز بشود و بتوانیم جواب سؤال را بدهیم، دنیا را چه دیدهای.» پس رو به دیو کرد و گفت: «موافقم.»
گاو را گرفت و با خود به خانه برد.
سه سال گاو را دوشیدند و خوردند. وقت آمدن دیو شد.
زن و مرد، زیر نور خورشیدی که داشت غروب میکرد، غمگین دم در خانه نشسته بودند و فکر میکردن که دیو از آنها چه خواهد پرسید.
زن با ناله گفت: «این هم آخر و عاقبت کسی که با دیو وارد معامله شود.»
اما دیگر گذشته، گذشته بود و کاری نمیشد کرد. شب از راه میرسید.
همین موقع، جوان غریبه و زیبارویی به آنها نزدیک شد و گفت: «شب به خیر! من مسافرم و جایی ندارم. میشود امشب مهمان شما باشم؟»
زن و مرد گفتند: «چرا که نه، مهمان حبیب خداست. اما امشب قرار است دیوی به خانهی ما بیاید. ممکن است بلایی سر تو بیاورد.»
جوان گفت: «نترسید. طوری نمیشود.»
با هم به خانه رفتند. نیمههای شب، در خانه به لرزه در آمد.
باربر پرسید: «کی هستی؟»
جواب آمد: «دیوم. آمدهام سؤال را بپرسم.»
از ترس، زبان زن و مرد بند آمد و سر جا خشکشان زد.
مهمان گفت: «نترسید، من به جای شما جواب میدهم.»
و به سمت در رفت.
دیو گفت: «من آمدهام.»
مهمان گفت: «من هم آمدهام.»
- از کجا آمدهای؟
- از آن طرف دریا.
- با چی آمدهای؟
- پشهی چلاقی را زین کردم، سوارش شدم و آمدم.
- پس دریا کوچک بوده.
- کوچک؟ عقاب نمیتواند از این سر تا آن سرش پرواز کند.
- پس عقاب، جوجه بوده.
- جوجه؟ سایهی بالهایش شهری را میپوشاند.
- پس شهر خیلی کوچک بوده.
- کوچک؟ خرگوش نمیتواند از این سر تا آن سرش برود.
- پس خرگوش، بچه بوده.
- بچه؟ از پوستش میشود برای یک آدم لباس و کلاه و کفش دوخت.
- پس آدم، کوتوله بوده.
- کوتوله؟ خروس که روی زانویش مینشیند و قوقولی قوقو میکند، صدایش به گوش نمیرسد.
پس کر بوده.
- کر؟ گوزن که روی کوه علف میچیند، صدایش را میشنود.
دیو، درمانده شد. حس کرد که در خانه، قدرتی دانا، وجود دارد. دیگر نمیدانست چه بگوید، آرام و بی سر و صدا برگشت و در تاریکی شب گم شد.
باربر و زنش که انگار مرده بودند، دوباره زنده و خوشحال شدند. کمی بعد، سپیده زد و مهمان بلند شد و خداحافظی کرد. زن و مرد جلوش را گرفتند و گفتند: «نمیگذاریم بروی. تو زندگی ما را نجات دادی، بگو چطور خوبی تو را جبران کنیم؟»
جوان گفت: «میتوانم. باید بروم.»
زن و مرد گفتند: «خب، دست کم اسمت را بگو تا برایت دعای خیر بخوانیم.»
مهمان گفت: «من همان ماهی سخنگو هستم که تو جانش را نجات دادی.»
مهمان این را گفت و از جلوی چشمان حیرتزدهی زن و شوهر ناپدید شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
روزی ماهیگیر، ماهی زیبایی گرفت و به باربر داد تا نگه دارد و خود را دوباره به آب زد. باربر لب رودخانه نشست، به ماهی زیبا نگاه کرد و فکر کرد: «خدایا، این ماهی هم مثل ما جان دارد و نفس میکشد. بگو بدانم که او هم مثل ما پدر و مادر دارد، دوستی دارد، از این دنیا چیزی میفهمد، درد و شادی احساس میکند یا نه؟»
همان وقت ماهی به حرف آمد و با صدایی آرام گفت: «گوش کن برادر، من داشتم با دوستم در میان امواج رودخانه بازی میکردم. از خوشحالی خودم را فراموش کرده بودم که ناغافلِ در تور ماهیگیر افتادم. حالا حتماً پدر و مادرم دنبال من میگردند و گریه میکنند، حتماً دوستانم غصه میخوردند. مرا هم که میبینی، نفسم دارد بند میآید. دلم میخواهد برگردم و زندگی کنم. به من رحم کن، ولم کن بروم، آزادم کن.»
باربر دلش به رحم آمد و ماهی را به رودخانه انداخت و گفت: «برو ماهی زیبا، برو که پدر و مادرت گریه نکنند و دوستانت غمگین نشوند. برو زندگی کن و با آنها بازی کن.»
وقتی ماهیگیر فهمید خیلی عصبانی شد و گفت: «آدم احمق، من خودم را به آب میزنم، ماهی میگیرم و تو زحمت مرا به آب میدهی؟ برو، برو گم شو، دیگر نمیخواهم ببینمت. از امروز دیگر باربر من نیستی، برو از گرسنگی بمیر.»
مرد فقیر، غمگین و دست خالی به طرف خانهاش رفت و فکر کرد: «حالا چه کار کنم، کجا بروم، چطور زندگی کنم؟»
یک دفعه دیوی جلویش سبز شد. دیو ظاهر آدمیزاد داشت و گاوی را با خود میبرد.
دیو گفت: «روز به خیر، چرا ناراحتی؟ به چی فکر میکنی؟»
باربر اتفاقی را که برایش افتاده بود تعریف کرد.
دیو گفت: «من این گاو شیرده را به مدت سه سال به تو میدهم. آنقدر شیر میدهد که تو و زنت سیر شوید. شب آخر سال سوم، میآیم و سؤالی از شما میکنم. اگر جواب سؤالم را درست دادید، این گاو مال شما خواهد شد. اما اگر جواب درست ندادید، هر دو شما مال من خواهید بود و هر کاری دلم بخواهد با شما میکنم. موافقی؟»
باربر با خود گفت: «اگر قبول نکنم، از گرسنگی میمیریم، بهتر است گاو را بردارم و سه سال زندگی کنیم. بعد از سه سال هم خدا بزرگ است؛ شاید دری روی به ما باز بشود و بتوانیم جواب سؤال را بدهیم، دنیا را چه دیدهای.» پس رو به دیو کرد و گفت: «موافقم.»
گاو را گرفت و با خود به خانه برد.
سه سال گاو را دوشیدند و خوردند. وقت آمدن دیو شد.
زن و مرد، زیر نور خورشیدی که داشت غروب میکرد، غمگین دم در خانه نشسته بودند و فکر میکردن که دیو از آنها چه خواهد پرسید.
زن با ناله گفت: «این هم آخر و عاقبت کسی که با دیو وارد معامله شود.»
اما دیگر گذشته، گذشته بود و کاری نمیشد کرد. شب از راه میرسید.
همین موقع، جوان غریبه و زیبارویی به آنها نزدیک شد و گفت: «شب به خیر! من مسافرم و جایی ندارم. میشود امشب مهمان شما باشم؟»
زن و مرد گفتند: «چرا که نه، مهمان حبیب خداست. اما امشب قرار است دیوی به خانهی ما بیاید. ممکن است بلایی سر تو بیاورد.»
جوان گفت: «نترسید. طوری نمیشود.»
با هم به خانه رفتند. نیمههای شب، در خانه به لرزه در آمد.
باربر پرسید: «کی هستی؟»
جواب آمد: «دیوم. آمدهام سؤال را بپرسم.»
از ترس، زبان زن و مرد بند آمد و سر جا خشکشان زد.
مهمان گفت: «نترسید، من به جای شما جواب میدهم.»
و به سمت در رفت.
دیو گفت: «من آمدهام.»
مهمان گفت: «من هم آمدهام.»
- از کجا آمدهای؟
- از آن طرف دریا.
- با چی آمدهای؟
- پشهی چلاقی را زین کردم، سوارش شدم و آمدم.
- پس دریا کوچک بوده.
- کوچک؟ عقاب نمیتواند از این سر تا آن سرش پرواز کند.
- پس عقاب، جوجه بوده.
- جوجه؟ سایهی بالهایش شهری را میپوشاند.
- پس شهر خیلی کوچک بوده.
- کوچک؟ خرگوش نمیتواند از این سر تا آن سرش برود.
- پس خرگوش، بچه بوده.
- بچه؟ از پوستش میشود برای یک آدم لباس و کلاه و کفش دوخت.
- پس آدم، کوتوله بوده.
- کوتوله؟ خروس که روی زانویش مینشیند و قوقولی قوقو میکند، صدایش به گوش نمیرسد.
پس کر بوده.
- کر؟ گوزن که روی کوه علف میچیند، صدایش را میشنود.
دیو، درمانده شد. حس کرد که در خانه، قدرتی دانا، وجود دارد. دیگر نمیدانست چه بگوید، آرام و بی سر و صدا برگشت و در تاریکی شب گم شد.
باربر و زنش که انگار مرده بودند، دوباره زنده و خوشحال شدند. کمی بعد، سپیده زد و مهمان بلند شد و خداحافظی کرد. زن و مرد جلوش را گرفتند و گفتند: «نمیگذاریم بروی. تو زندگی ما را نجات دادی، بگو چطور خوبی تو را جبران کنیم؟»
جوان گفت: «میتوانم. باید بروم.»
زن و مرد گفتند: «خب، دست کم اسمت را بگو تا برایت دعای خیر بخوانیم.»
مهمان گفت: «من همان ماهی سخنگو هستم که تو جانش را نجات دادی.»
مهمان این را گفت و از جلوی چشمان حیرتزدهی زن و شوهر ناپدید شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}